سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دو داستانک-از مجله ی روز های زندگی

سیب

سیروس خان وقتی که داشت با ماشین بیرون می رفت، سر راه حیدر را با ده،پانزده تا کیسه پر از سیب دید،او را سوار کرد و به منزل رساند.

حیدر سیب ها را طبق لیستی که همسایه ها سفارش داده بودند،وزن کرد و به آنها داد و پو لش را گرفت و به خانه برگشت.

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که زن سیروس خان زنگ خانه ی مشهدی حیدر را زد و با دشنام و ناسزا گفت:" اگه می دونستم دزدی ، هیچ وقت ازت خرید نمی کردم .دو کیلو سیب را به جای سه کیلو قالب می کنی؟"

بعد هم پولش را گرفت و رفت.

شب که سیروس خان به خانه آمد،پنج تا سیب در دستش بود و رو به زنش گفت:"ببین چه سیب هایی!!

اینها را وقتی حیدر را سوار کرده بودم یواشکی از یکی از کیسه ها برداشتم"

«علی ذکاوت»

 ...

خاک

نگاهی به من انداخت و پرسید چند سال داری؟

به سختی آب دهانم را قورت دادم و پاسخ دادم:

هنوز 20 سالم نشده!

با بی اعتنایی گفت:فکر نکن هنوز بچه ای!

چهره ام حالت محزونی به خود گرفت.گفتم:ولی من فکر می کردم سن کمی است!!!

با تعجب ابروانش را بالا انداخت و گفت:از تو کوچکتر خیلی ها هستند.

با درماندگی گفتم: اجازه می دهی بروم؟

خندید و گفت: نه!عجله کن دیگر باید برویم.

لحظاتی بعد دست من در دست او بود و از روی سر تمام آدم های اطرافمان گذشتیم.

جسم من روی خاک افتاده بود.

«روژانه خسروی»